باید که شیوه سخنم را عوض کنم
یا آنکه در برابر خود قد علم کنم
از یاسمن برای سمن لاله می رود
باید حضور خلوت خود را عوض کنم .
کار من از ثلاثه ی غساله می رود
باید که ابتلای خودم را عوض کنم .
در محفل حضور خلوت خوبان مدعی
باید سفیر پر خطرم را عوض کنم
خاطر بدست تفرقه این بار مهمل است
بابد که استحاله ی خود را عوض کنم
بنظرت چیرگی آچگونه است ؟
دیر زمانی است که نمی توانم چیرگی هایم را در رکاب فرش های رنگارنگ ببافم .
شاید چیرگی ها دست از سرم بر دارند یا آنکه من دست از سر چیرگی هایم .
می خواهم بدانم / چیرگی چگونه است
ضریح چشم قشنگت حریم درگه ماست
ترانه ساز غزل های بی بهانه ی ماست
بخوان به خاطر چشمان پر شکیب خدا
که آستان حریمت حضور حسرت ماست
نشانده ام به تمنای دل /رضا رضای توراست
قصور من که بدیهی و غمزه ساز توراست
تویی که بر سر خوبان به ملک شاه دلی
بخوان به بندگی بار عام / سرا سرای تو است
نگار دلکش من با دلی که مغلوب است
به حرمتی که مقلب قلوب و محبوب است
به کهکشان سماواتیان حسد نبرم
دمی که دربر من کهکشان مصلوب است
به تارک سر و گیسوی تو قسم خوردم
کجادلی که اسیر تونیست ؟ محبوب است
دلم اسیر امارات عشق آهویی است
که چاره گر نکنی سرزمین مرعوب است
به خاک پای عزیزت که من قسم خوردم
اسیر عشق تو در بند خویش مغلوب است
وقت قضاوت بازهم نامهربان بودی؟
وقت قضاوت بازهم نامهربان بودی؟
ای آشنا / بادرد من کی همزبان بودی
اینجا و درحصر عبور ذهن مصلوبم
کی معبر بی ادعای مهربان بودی ؟
دردی که در چشمان من جاری است سهم من
این را تومیخواهی / تویی که در قضاوت سر گران بودی
یک کهکشان درابتدای عشق تو جاری است
اینجا همان جایی ست که حس تو در آن جاری است
ای آفرینش ای تمام مستی من
ای پادشاه سرزمین هستی من
من دوستت دارم خداوندا تومی دانی
پنهان ترین پیدایی من را تومی خوانی
انجاکه دستانت بروی شانه ی خوشید
آنجا مجال آشکاری را تو می دانی
گفتی رها به شرط
رهایی که شرط ندارد
مدتهاست که تنگم را شکسته ام
ودنیایی یافته ام درکهکشانها
که دیگر هوس دریا را هم ندارم
باشدکه امروز و فردا نباشم دیگر
اما خوب است که رها را دوست دارم
مثل یال اسبان وحشی
چونان رها بر گردن غروری اساطیری
خود را جه بی باک بدست نجیب باد می سپارند
مصمم
پاک و درخشان
چون خورشید
پس
برایم شرطی نگذار
بگذار همانگونه که می خواهم باشم
بدون شرط
مرا پیش بینی نکن
هیچ وقت
رهرو که بیم رفتن ندارد .باشدهراسی نیست
رهرو اگر بماند ملول است.
منت می نهید بر سر
همچون سروری که چندروزی را رستگاری میدهند در بار عام .[بدرود]
این را برای تو می نویسم
فقط برای تو
می دانم که میخوانی
گفتی تاریک می روی .
وآنگاه که سپیده پدیدار شد باز می آیی
تاریک نیست اما
تارک است
از بس زلال است چشم را می زند . راه نرفته کی بیراهه می شود ؟. اما چراغی که افروخته خودش را مدام می سوزاند . هی می سوزاند . آتشش خویشتنم را به دامن هیچ کس می آویزد .
دلم هیچ کس را می خواهد.
می خواهی بدانی ؟
می ترسم که نتوانی
اگر تمام نگرانی / ناگزیر/ پری کوچکی باشد که خیالش اگر نباشد می میرم. قلب من دلشوره می گیرد و چشمانم بیمار می شوند.