بگریز از پاییز
ای زیبا نگار بهارینه
ای تمنای پر دریغ
ای تصویر بلورین نوازشهای بی دریغ بگریز از پاییز
نگذار خزان رنگ سرخ تو را بپراکند
گذار زهری آغشته به تیر نگاهی سرد و سهمگین از چشمان ملک سرما تراوش کند و با لبهای زرین و قشنگ تو که یکتا عروس زیبای سپهر ی که بر اریکه اسمان تکیه زده/ بر ْآن بوسه زده تجدید میثاق کند
و در هم بشکند قداست لبهای تو را که از گزند سرما خود را سخت پوشانده است .
قداست بالهای تو
ای چشمک قشنگ بهار
چون هاله انوار طلایی خورشید زرین و بکر است
پس خودرا از نگاه شرر بار تیره بختان دور بدار
در پرتو مناجات بنشین
که تو پاک و مقدسی
آن گاه که انوار سیمگون مهتاب بر روشنای صورتت پر تو می افکند .
نسیم گونه مغرورت را بوسه می زند
با نگاه سرد و منجمد اهریمن زشت سیرت نشاید
پس سزاوار از اهرمن گریختنی /
ای تمنای زیبای نگار بهارینه
بگریز از پاییز
بگریز .
سلام می کنم
سلام برتو ای قدیس
و سکوت می کنم
در برابر تو
در خیال رویت ماهروی چهره ات
بر شاخسار سیمگون آسمان شب نشسته ام
بی هیچ واژه ای اکنون
نمی گویم تا قداست سکوت تو را نشکند
ای قشنگترین معانی کجایید تا بیاریم بیایید
تا ترجمان احساساتم باشید
ای زیبا ترین معنی افرینش
آن قدر نمی گویم تا لایق شکستن سکوت آن نگار زیبای بهارینه باشد
در کام شیرین آبشار کلام تو
در باغ آرزوهای نیک فرجام
اینک زیبا پرستی به درگاه تو آمده
ای زیبا ترین سکوت
کلامی بر گشوده گیسوان طلایی خورشید تقدیم تو باد .
های پیچک پیچک
بر تن ساقه نیلوفری عشق مپیچ
بگذار
تا نسیم قاصد
بر تن سبز شکوفایی آن قامت سبز
بوسه ای مینایی هدیه دهد
بگذار تا نسیم
فریاد زند
بگذار تا دختری نورسته
بر ضریح سبز رویش عشق
با شرم
دخیلی بزند
بگذار تا شاید
دل معشوقه آن عاشق سرگشته و گیج
به تلنگری گره بگشاید
بگذار تا که بهار
تاری بزند
و نسیم
با نی نیزار نوایی بزند
از گلوی تشنه نای کسی را صدایی بزند
باز هم باد بهار
دامن پر چین سبزش را بر کشید از لب رود
باد سرد از لب جوی قاصدک را هی کرد
باز هم باد خزان می رسد از ره دور
پهن شد دامن پر چین زمستان لب حوض
باز یک عمر گذشت
آری در خاطره ام می اید
این همین دیروز بود
کودکی خرد بدم
دست من نی لبکی بود
که هی
قصه می گفت
فراوان و روان
کاش می دانستم
قصه زندگی ادمها
در نوای نی من
پنهان بود
در فراسوی افق
در فراسوی زمین
تشت طلای آفتاب
روی خونین می کرد
و ندارن سوی غروب
خاوران گلگون شد
در ضیافت بهارینه گل
نسترن می خندید
و سپهر از شادی می گریید
و زمین
می نوشید
اشکهای پاک را
عروس ستاره ها
همچنان می تابید
مهتاب چه زیبا شده بود
در نگارینه دل عکسی از روشنی آفتاب بود
و تبسم بهار
و خدا در آفتاب پیدا بود
در سپهر پیدا بود
دشت از خنده مهتاب شکفت
آبها جاری شد
و مهتاب چادر سیمینش
به نقره اذین شده بود
هاله ای بر سرمه تاج نهاد
و فرشتگان یزدان مجید
طبق ستاره ها را به سپهر تعارف کردند
هاله ای از انوار
دور مهتاب تنید
و زمین می خندید
و بهار چشمک زد
و تبلور بلورین شهاب
با عروس شب رفت
که نسیم سوار بر رخش بهار
به ضیافت می رفت
تا زمین مغرور شد
حرا پر شور شد
و محمد نور شد
تا سلام معنی شد
و شیطان
پری زشتیها غرق در حسرت و آه دودو خاکستر شد
آن هنگام
که فرشته ندا
به محمد فرمود
بخوان به نام ذات احدی
آن یکان صمدی
که تو را خلق نمود
و محمد لرزید
چون که خواندن نتوانست و باز
روح قدیس جلیل می فرمود
که بخوان به نام ذات ازلی
و محمد فرمود نتوانم و ندانم خواندن
و دگر باره محمد فرمود
اقرایی را که به او وحی شده بود .
و حذا
به نقره اذین شده بود
و به یکباره جهان روشن شد
که ستاره ها تعجب کردند
و به یکباره سلامش کردند
و نسیم سوار بر رخش بها قرآن
شقایق ها را می بوسید
آن شب آرام و سحر رام
بر گل محمدی غنچه شکفت
و بهار
می خندید
و شقایق هار ا می بوسید
و انسان
که درآن وقت به ضیافت خدا دعوت بود
چه زیبا شده بود .
می رویی در حضور همیشه ی بودن
دستهای منتظرت را چه می شناسم خوب
تمام حوصله ام بند یک نگاه تو شد
سکوت خاطره ات را چه می شناسم خوب
تمام دلخوشی من تمام خاطر توست
ترانه های قشنک تو را چه می شناسم خوب
تمام دلبریت تمام می خرم آخر
به عشوه های قشنگی چه می شناسم خوب
ربوده بود دو چشم و تمام خاطره ات
حضور صبر و طاقت آسانی و شکیبایی
نگاه محتضرت را چگونه تاب آرد
تمام خاطره ی نازک پریشانی .
خدا کند که سلامت بدر بری جان را
عزیز محتضر من نرو به آسانی .
وقتی می ایستم به انتظار تو
می نشینم
بخاطر اینکه
هنوز تو نیامده ای
وای که نیامدنهایت
را هیچ گله ای نیست.
پشت سر هر معشوق
خدا ایستاده است .
وقتی ماه از پشت لایه های تیره ابر بیرون می خرامید
خورشید را دید که روی خونین کرده آهی کشید از دل
که توده هاله ای شد و دهان زیبایش را پوشاند فریاد زد که ای مهسای زیبا ای عروس آسمانی چرا روی زرفام خویش را به کرت خون می سپار ی
مهر فرمود ای ماه قشنگ چون روی خونین نکنم ؟
که من از طلیعه ی فجر صادق تا غروب مغرب از هنگامه خاوران تا نهایت باختران احوال زمینیان را می بینم و هر رزو بر حال ایشان و از قصوری که در حق یکدیگر بر خود روا می دارند می لرزم بر خود
ماه گفت / ای آرزوی نیکبخت و ای طلوع پر فروغ عشق و هستی چراغ مهرت تا ابد فروزان باد بر گردش افلاک
دل بد مکن و روشنی خیال را به تیرگی اوهام مسپار
چرا که من که شبچراغ تیرگی های شبم
و همه شب بر ایشان تابیدن می گیرم ، بر چشمه سلام می کنم ، معشوقه پر شرم بنفشه را کنار ساقه های طلایی گندک بر دامن سبز صحرا در انتظار می نگرم که بر من می خندد و من از خنده ی مستانه او شاد می شوم
و دستی از انوار سیمین نقره فام می پاشم
در آن وقت که همه در خواب نازنین اند و چهره های خواب گرفته در نیمه شب
بندگان خداوندگاری که با خداوند یکتا مناجات می کنند حالات روحی آنها مرا خوشبخت می کند . و مهتاب زیبا او را همچنان می نگریست . پس به او گفت ای زیبای سپهری مرا نیز از درد ادمیان نشانی ده که من آنان را تا این زمان خوشبخت می انگاشتم و بر حال انان غبطه می خوردم .
. گیسو طلا از شدت شرم سرخ شد . سرختر از خون
و مهتاب را فرمود ای عزیز چون خاطر تو را مکدر کنم که تو اینک نیز در پرده غم پوشید ه ای هاله غم را که به دور ت تنیده ای دور ساز زیرا هیچکس جز واحد یزدان قادر به درک انسان و محیط بر طبیعت آنان نیست . تفسیر درد انسانها بیان نشدنی است . پس تو روی زیبای خود را در غم مپوشان و بگذار تا انسانها به زیبایی خیره کننده مهسای تو دل خوش سازند و در پرتوی زیبایی تو اندکی دردشان را تسکین دهند .
و ذر شب هنگام درروشنی انوار سیمگون تو به عبادت بایستند چرا که در تو نشانه هایی از معبود راستین یزدان پاک سرشت باز بینند و راه مناجات را با االه ازلی را در تیرگی گیسوی شب باز بینند و تو آنگاه که از نجوای پاک و خالص آنها خوشبخت می شوی و بیش از بیش چهره خود را غرق انوار نقره فام در پرتو بی پایان لطف یزدان بی نیاز می بینی و ذات ازلی حقیقت هستی تحسین و تبریک می گویی .
به هر تدبیر و به حکم ازلی به مرتبه وجودی و ما متولد شدیم و اکنون این ماییم در مفهوم زندگی و در در رگهای شرط و اختیار جریان داریم .
آیا این ماییم که چون پیچیک دستهایمان را بر دیوارهای فرسوده زمان می سائیم
و آیا ما پنجره ای هستیم که تقدیر را می گشاییم
و آیا این ماییم که چون کبوتران سرنوشت خفته ایم .
این ماییم.
دلم می خواست نسیم نیکبختی از کوچه تنهایی دلت گذر کند و کتیبه آفتاب روزن خوشبختی را در درستهای بخشنده مهر برایت بودیعه آورد
روز پریرویی را جادگری زشت و بد نهاد به طلسم مرگ خفته داشت .
چنانچه در افسانه ها آمده است شاهزاده ای می باید زمزه عشق را در گوش این مهروی زیبا روی بسراید تا این که زیبای خفته از خواب برود .
اما منظور ار این پریروسی افسانه ای چیست
آیا تعبیر ما آرزوهای ما نیست که طلسم شده
و آیا ما عشقها و آرزوهایمان ر بر این مهسای زیبا تعبیر نکردیم .
و آیا شاهزاده قصه همان دستی نیست که آرزوهایمان را تحقق می بخشد .
چگونه است این مهسای ز یبا روی هنوز در بستر زمان خفته است و طلسم دخت جادو نشکسته است
من در حیریتم از این فصل طولانی خواب آرزوها
و آیا فلسفه فروریختن زمزه تنهایی جویبار رادر کام آبشار می دانی .
می دانی که چرا ستاره ها ترک بر می دارند
و می دانی چرا هاله ماه گاهی غم آلود است
دلم می خواست ورزی که آسمان آفتابی باش به ضیافت نور برویم
تا سبویمان را از درخشش انوارش پر کنیم
دلم می خواست دلم را صیقل می دادم
آنقدر صیقل می دادم تا عکس تنهایی آفتاب را به تماشای تابشش بنشینی
دلم می خواست اسبی را برایت زین می کردم که نجابت را در تمام وجودش حس کنی
دلم می خواست گیسوان دخترکی را ببافم که غم لابلای موهای پر شکنش گره نخورده باشد
آنگاه تاری از شلال این گیسو ادای نذری بر شبکه پولادین عشق گره می خورد .
دلم می خواست زیبای خفته زود از خواب برمی خواست . خیلی زود
خیلی زود . خیلی زود .