می روی از برم و در خاطرم ماندگار است لحظه های پیشینت
آهوی راهوار کوچه های دلتنگی
می دانی که نمی توانم چقدر ناگوار است .
نمی توانم که بدانی .
سخت است که بدانی
در پس هر دانایی رنجی است
حال تو بگو
می خواهی معمایت را بدانی ؟
وای که سرما چقدر نفس گیر است .
کجاست دستان معجزه
در التهاب کدام دانایی
که الیاف آفتاب را ببافد .
و دستان بوریابافی که
رشته های حریر را
خوب نمی شناسد
زمخت و از سر تکرار حریر را به کارگاه ریس می کشند
نمی خواهند بافته شوند ؟
نه نمی خواهند بوریا باف آنها را ببافد.
میان ثانیه ها وقت من چقدر تنگ است
حکایت پری و شیشه و دل سنگ است
فرشته ی پروی وش من را که می شناسیدش
تمام رکعت آن عاشقانه یک رنگ است
بگو به چه تدبیر راه چاره کنم
که خلوت مهتاب و برکه و سنگ است
باور غربت غریب من
غروب کن
انتظار غریبانه ی مرا
در مطلع سبز باور طلوع
تجربه ای عطا فرما
طلعت شیرین دوام وصال را
اسلام علیک یا امام عصر
اگر به تکامل می اندیشی
دنیای پیرامونت را وسعت بده
اندیشیدن به ظواهر عالم جسم و ماده روحت را محدود می کند
از آن پس دنیایت چنان از مسائل کم اهمیت انباشته می شود
که مفهومی برای معرفتهای ملکوتی نمی ماند
امروز که دلم بارانی است
بارشی می خواهد فراوان
اما هیچگاه چشمهایم موافق با دلم نیستند
مبارزه ای است همیشگی
و من
به امید روزهای خوب زنده ام
روزهای خوب آسمانی
و به یک چیز مطمئن هستم
که تو بسیار مقدسی
و می دانم که تو بسیار مهربان
و بی آلایشی
زمانی دوستی داشتم
که بسیار شیوا سخن می گفت
و اینک چقدر دلتنگ صدای او هستم
و صدای او
چقدر این صدا آرام می کند مرا
آوای ملکوتی
که سیراب می کند
روان تشنه ی مرا
و اگر چه بسیار نمی گفت
اما همان اندک
نیز
از اندوه من
می کاست .
آنگاه که با بردباری تمام گوش می داد و تحمل مرا افزایش می داد
آنچنان که مسائل را برایم ساده می ساخت
هر چه بود در آن گفتار
که حتی مختصر کلامش نیز موجب آرامش بود
مدتی است سخنی نشنیده ام
و من تا باور اندیشه های در هم و برهم و هجوم اندیشهای گریز پای متحیرانه تعلل باور سبزم را تجربه می کنم
چونان ققنوسی که بالهایش را سوزانده اند
آنگاه
در برابر دیدگانش آسمانی گشوده اند از معانی
و دل من
که رفته است
هنوز بر نگشته
می خواهم بسرایم همان قصه ای را که توهماتش را مانند سرابی به تصویر کشیده اند
تنهایی آنقدر ها که می گویند بد نیست .
در وسعت دستان تنهایی فرصتی دوباره می یابی
برای سپری کردن خلسه ای عارفانه ای
و اگر تو قصه ی سیذارتا را بدانی خواهی دانست که وی پسر برهمن
چگونه آن هنگام که آوای / ام / را سر می داد در سکوت چه لذتی حاصل کرد .
فلسفه سرائیدن و آموختن در سکوت فلسفه ای است بس روحانی
تمام آنچه که بخواهی بدانی و بگویی در یک واژه خلاصه می شود /
خاموش و بی صدا و بدون سخن / ام /
آنگاه در لذتی عارفانه در وسعت دستان تنهایی همه ی آنچه ناشایسته است کمرنگ می شود
در وسعت دستان تنهایی است که راز سکوت مریم را تکرار کرده اند .
آنانکه بسیار حرف میزنند. می بافند و می باورانند .آنچه در ذهن کور خویش بافتهاند
آیا به این قصه نرسیده اند
که
او نیز وقتی آماج تهمتها قرار گرفت روزه سکوت گرفت و از مردم نادان و گزافه گو کناره گرفت .
صدای اذان در حیاط مسجد می پیچد
و فضا را از رایحه دل انگیز و رحانی آکنده می سازد
حالتی است روحانی
که به عمق جان می نشیند
و کبوترانی سپید که از گلدسته مسجد به یکباره اوج می گیرند
و شیطان به یکباره می شکند و فرو می ریزد
و آسمان که اینک در دامان سحرگاهی است پر کرامت
و پیرمردی که وضو می سازد انگشتری عقیقش را باز در انگشتانش می چرخاند
و تو می بینی که کودکی چه زیبا و با ظرافت دستان کوچکش را درون حوضچه آبی رنگ مسجد فرو می ریزد
تا صورت معصوم و مشتاقش را با آداب آب آشنا کند
که آب مطهر است و مقدس
و هر رزو قشنگترین روز خدا می شود
و باز دلم هوس تپیدن های تو را دارد
قلب کوچکت را می گویم
که شیرین می تپد و مرا آشفته و سراسیمه می سازد
و دلم
هوس تن و روح سبک همچون کبوترت را دارد و تو که خوب می دانی
به اشتیاق تپیدن های قلب مهربانت زنده ام
آن هنگام که بر سجاده سحر می نشینی
فدای قامت مهتابی ات با آن چادر سفید در نمازهای ربانی ات
فدای تو بانوی کوچک من .
امروز که دلم بارانی است
به هوای تو
بارشی می خواهد فراوان
اما هیچگاه چشمهایم موافق با دلم نیستند
مبارزه ای است همیشگی است
ومن
به امید روزهای خوب با تو ماندن
با تو ای بانوی بارانی من
و به یک چیز مطمئن هستم
به قداست تو مطمئن هستم
به قداست تو
و می دانم که بسیار مهربان
و بی آلایشی
زمانی دوستی داشتم که
بسیار شیوا سخن می گفت
و اینک
چقدر دلتنگ صدای او هستم
و صدای او
چقدر این این صدا آرام می کند مرا
آوای ملکوتی که سیراب می کند
روان تشنه مرا
آشنای غریب می آید
تک سوار شرقی مان که بیاید
مسیح بر می گردد .
آنجا که آسمان هنوز آبی است
آن آهنگ غریب
آواز خداست .