وخداکند که باز هم بی دل شوم
وقتی که بی دل می شوم آنوقت
ترانه خوان غزلهای هرچه دلتنگی است خواهم شد
و بخاطر ستاره ی غریب خماری که از من دور است می گریم
که چون مدالی باشکوه بر سینه ی سپهر روح انگیز / خود را چه دلفریب آویخته است .
و دوباره دلم تنگ ماه پیشانی های زمین خواهد شد که بی هیچ شبچراغی می آرامند و تاریکی خواب نرم و مخملی اش را آشفته نمی سازد
زیرا می دانند که کافی است سربند از پیشانی بگشایند تا روشنایی را سلام کنند .
و ماه را سراسیمه می خواهم در میان هاله ی خویش که پیله وری زیرک است
که میتابد افسانه ی تکاملی را که
درآن
پروانه ها سرنوشتی متفاوت دارند .
من بی قرار ماه می شوم
وقتی که تنها نشانی از خطی هلالی است
و بی قرار می شوم وقتی که نمیدانم حالا داسی در حال درو است یا گهواره ی خیال رفته ای است که هنوز برنگشته
و بی خود می شوم از خویش وقتی که که ماه تمام است و دیگر چیزی برای مکاشفه ی بیدلان نمانده است
و تمامیت ماه و دوستی با مهتاب و ....
حتی اگر سوالی نماند جذابیتی وجود خواهد داشت
برای آنانکه در پی جوابی هستند که سوال انها را به سوال دیگری تبدیل کند .
و جدا میشوند از گروهی که سوال کردند بدون انکه از دستان سخاوت روشن تفسیری از خورشید بخوانند .
و آنانکه دنبال حقیقت راه می پویند بدرستی که حقیقت روزی خود را در حمایت آفتاب آشکار خواهد کرد
و انانند که آشکار شدن حقیقت از جذابیت آن نمی کاهد .
وزندگی می کنند با راستی و عشق می ورزند به نیکویی ها .
و من دوباره امید وار می شوم حتی وقتی که ماه تمام به آغازین خود می گراید /
زیرا می دانم که بزودی دوباره تمام خواهد شد /
ولی این تمام شدن معنای سوال من است .
آنگاه من باز به جوابی می رسم که کائنات به فراموشی آن توسط من عادت کرده اند
و من هربار از دست یافتن به آن چنان دچار شگفتی می شوم که انگار همین حالا به آن دست یافته ام
و
کائنات به من عادت کرده اند .
وای که من
چقدر فراموشکار بوده ام
در تمامی تاریخ
و در تمامی سلوک
از ابتدای بودن
تا انتهای رسیدن
من فراموش می کنم که
چقدر دلم برای خودم
تنگ می شود /
وقتی که از خودم
فاصله ای می گیرم به اندازه هبوط آدم
چقدر دلم برای خودم تنگ است /