سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قبیله ی زمین

 

 

 

یکی بود یکی نبود

توی یک نیزار قشنگ

نی لبی گوشه ی نیزار بلند

سرد و خاموش و فرو افتاده

گره ای راه گلویش بسته

بی نوا و ساکت

قصه هایی که بلد بود

میرسید تا هزار و یک

پسری خسته و غمدیده ز دوشابه ی دهر

خسته و غمزده ز دوشابه ی دهر

خسته از بستن درهای بلا

پای در قامت اندوه

همی می آمد

نی لبک با خود گفت :

آمد آن یار غریب

قصه هایم را خواهم گفت به او

دردهایم را او خواهد شنید

پسرک نی لبک را برداشت

و درآن سوتک درد آرام دمید

نی لبک اما آهسته گریست

نی به آواز حزین

قصه سرود

در دل شهر قشنگ و زیبا

دختران تنگ هماغوش بلا

مادران دست در دست فراموشی ها

پدران پای در سلسله زنجیر هوس ، دام بلا

پسران غرق در آتش و آه

کودکی که تمنای محبت می کرد

گرمی دستی را

بر سرش می طلبید

زانوان پدری

که نشیند رویش

بعد از آن جام لبان

بوسه مهرو محبت نوشد

چه کسی کودک را پاسخ گفت

چه کسی بر سر او دست کشید ؟

چه کسی زانوان خود را عاریه می داد به او

چه کسی غنچه لبخندی را

باز شکفت

پسرک سخت گریست

می گذشت بر نظرش

خاطر آن روز سفر

قافله حسرت و آه

و چه سنگین می رفت

اشک خونین دلی

بار این قافله بود

که برآتشکده ی خاطره ام می اید

روزگاری مثل یک سنگ کبود

مثل خاکستر و دود

پسرک باز دمید

اشکهایش می ریخت

نی لبک می نالید

برای خویش می خوانم سرود تلخ تنهایی

که جز این چاره ای نبود

برای این دل تنها و تنهایی

همیشه چون کویری خشک

که یک جرعه طلب می کرد از باران

دل من مثل یک بیداء گدایی کرد محبت را

غبار غم بصورت دارم و بر لب سرود تلخ تنهایی

که دردم درد بی تفسیر جانکاهی است

درون سینه ی من میخروشد از نشید درد

غریبی سخت دردی است در دریار غربت اما

غریبه زیستن در جمع و بزم یا رآشنا سخت تر

چرا این آدمی تنهاست ؟

چرا در واژه ی اصل حقیقت آدمیت فاقد معنا است ؟

همیشه غرق در احساس یک درد

دل بیچاره ام ساخت

کسی درد دلم نشنید

کسی راز دلم نشنید

غم من درد من هموزن یک کوه است

نمی دانی که حمل بار درد چون می کند چون است

پسرک خسته و غمبار و حزین

آرام نشت

دسنها پیچک زانوهایش

سر پردرد و غم و اندوهش

تکیه بر نیلوفری دستانش

اشکهایش ریزان

خواب در مردمک چشم ترش می رقصید

گرد اندوه همی پوشاند رخساره پاک او را

پسرک خسته از زحمت پیداکردن شهر پریون

شهرآرامش و آب

زانوی خسته خود را می سائید

بر تل انبار غم و غصه و درد

رنج واندوه و عذاب

بر در گاه آن ایزد پاک زانو می زد

راز داری می کرد

با ایزد

کیست رازدار تر از یک اله بی حد ؟

که دراین وادی پر ترس و هراس

دل من

که به اندازه ی یک وسعت بی حد تنهاست

با صداییی که فقط

خدا می شنود

زار می گرید

زار

قاصد خوش خبری نیست مرا

آبی آوایی

به کجا می رود این اسب نسیم

خانه ی عشق کجاست

گل شب بو به کجا می شکفد

روزها در پی هم می گذرد

گل یاسم تنهاست

ساقه هایم خشک است

و به هنگاه طلوع خورشید

این تن سرخ و شفق رنگی دل

بی تاب است

کاروانی که به مهمانی اخگر رفته است

کاروان سحر از کدام سو می گذرد

مثل نیلوفر عشقی که نشست

ساقه سبز شکوفایی مهری که شکست

چهره ی زیبایش

در دل تنگ غروب

به مثال گل سرخ می دیدی

و لبش غنچه نوش

چانه ای پر خواهش

گونه ی زیبایش

خاک را می بوسد

دستها مثل سبو ی درویش

رو به سپهر

زانوان خسته

خاک را می سائید

چانه اش می لرزید

اشک وآه

ابشاری شده بود

گونه ی پر دردش را می بوسید

جویباری پاک و زلال

اشک او را نوشید

غم او را دوشید

و درخت مجنون

اشنا با غم و درد

شانه هایش فروریخته بر دوش پسر

سر و رویش را می بوسید

تا غم او بزدود

پسرک می خندید

با سرانگشت لطیف جوی را نوازش می کرد

مثل یک دوست شریف

مثل یک بوسه لطیف

مثل یک مهر عزیز

مثل یک خنده ی غنچه دلفریب

مثل یک دوست شریف

مثل دست آشنا

مثل مسافر غریب

زمزمه آوایش عشق پاک وزلال ابدی

می طلبید

گل پرپرشده ای باز شکفت

چشم چون نرگس او

خواب را آرام گفت .


ارسال شده در توسط طاهری