و شیطان پلید دیو صفت
سر نازیبایش را برداشت
در بر پیشگاه خدای تنها
و غرور چون آتش مهر بانی دلش را می سوخت
این همه فخر و تکبر
روح پلیدش را
چو خزان می شوراند
مهر در دل او جای نداشت
خان هاش پشت به عشق
گنجینه خوشبختی او
گم شده بود
و خودش در بطنش گم شده بود
با همه این اوصاف
او زخود بیگانه
ز خدا بیگانه
چو ن در دل او نور نبود
گرمی و شور نبود
عشق سوزنده نبود
و عشق
از این همه غیرت سوزنده ی سخت می سوزید
که جایگه من اینجا نیست
که بهار زیبا مامن و ماوای من است
نه دل سرد و خموش شیطان
اینچنین شد ابلیس
غرق در آتش و سرخ
آن بنفش حسرت
تمکین نکرد از حق
سجده نکرد ب رآدم
و خدایش فرمود
زود برون شو از عرش
عرش من مظهر پاکی وفاست
جای تو نیست
پلیدی مطلق