سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قبیله ی زمین

روزی باد  با  قاصدکی جوان   از آفتاب   گفت 

قاصدک در  پی آفتاب  روانه  شد

روزنه  ها با او   سخن   می گفتند

ولی  او  در  پی  آفتاب  بود

بی پروا  و  پر از  امید

مهتاب  او را  می نگریست

و او  به  آفتاب   فکر  می کرد

عصری  دلپذیر  می گذشت

روز در ایوان لحظات بطرز  زیبا  و شگفت آور غروب  می کرد

و او  در اندیشه ی  فردا بود

آفتاب  که  طلوع  کرد

قاصدک  بخاطر آن  سرنوشت زیبا  دلتنگ  شده بود .

 


ارسال شده در توسط طاهری