روزی باد با قاصدکی جوان از آفتاب گفت
قاصدک در پی آفتاب روانه شد
روزنه ها با او سخن می گفتند
ولی او در پی آفتاب بود
بی پروا و پر از امید
مهتاب او را می نگریست
و او به آفتاب فکر می کرد
عصری دلپذیر می گذشت
روز در ایوان لحظات بطرز زیبا و شگفت آور غروب می کرد
و او در اندیشه ی فردا بود
آفتاب که طلوع کرد
قاصدک بخاطر آن سرنوشت زیبا دلتنگ شده بود .