دیگر نمی گویم خداوندا چرا من را خلاصی نیست
از درد چشمان قشنگت چاره ای جز آه ؟
می میرم آخر درد جانکاهی است باور کن
من ناگزیر م همچنان در ابتدای ابتلای آه
من می ستیزم با خودم تا درد را کم کم
باور کنم در التهاب یک غم جانکاه
تقدیر را هرگز گریزی نیست باور کن که جسم من
ساییده خواهد شد تمام لحظه ها چون کاه
می خندم و دل را گدازه همچو کوهی گرم
آویز آتش را ببین بر گرد ه ی رقصندگان ماه
من با تو عهدی بسته ام همراه با خورشید
یک روزگار خوب و آن خواب خوش دلخواه
معصوم و پاک و بی گناه مثل شقایقها
مثل نسیم و قاصدک یک رقص دلخواه
رقصی میان باد و دستانی چنین تنخواه
می آید آن روزی که چشمانت بجای درد می خندد
می آید آن روز خلاصی از غم جانکاه
مثل پری افسانه ی من را تو می سازی
زیبا ترین احساس من را ای شبیه ماه .
گرده= به ضم گ شانه