تاوان چشمهای تو میشد فدای تو
آبی ترین بهشت نگاه بهاریم
من در تمامی فصل نگاه تو
رنگین ترین رگه ی بی قراری ام
با تو که می نشینم و این دل که می بری
ای نو بهار حسن تو در کوهساریم
در احتجاج فراز کلام تو
در اقتضای گمانی که راوی ام
ای خوب من به هزار ادعا تو را
نشناختم هنوز ولی در تو جاری ام
ای عشق پاک زمین لعبت خدا
در حرمت حریم رهت می گذاری ام ؟
نزدیک تر که نمی خوانی ام بخود
باور کنم که بحال خودم وا گذاری ام ؟
کو آن جسارتی که هویدا کند مرا
باشد که در امارت خود جا گذاری ام