برای تو می سرایم بانو
به تو می نویسم با نوی من
برای تو
ای حضور خلوت بودن
برای تو می نویسم غزلی در غربت
ت انعکاس بی تاب سحر گاه
افسانه بی پایان تا خرین هبوط
به من بگو
که کدامین باور جسور
حریم امن ملکوتی آستامن حرمت عشق را
باآغوش بی شرم شعله آشنا کرد .
به من بگو چگونه شد که ابلیس
شاگردی گمنام بود
در برابر آن جسارت از حد گذشته حیوانی
نمی دانم به کدامین دعوت
حرمت حریمی را فرو گذاردند که حتی جبرئیل برای فرود اذن دخول می خواست
ای وای بر من
نفرین اسمان بر آن دستان بی شرم نا نجیب
که صاعقه نیلوفری را
بر چهره پاکی و طلوعی مهتابی
آن چنان نواخت
که قامت گیتی بی تاب آمد و گیسوی فلک پر تاب
تا انجا که خورشید دلش گرفت
و از آن پس آفتاب
روی نیلگون پنهان می داشت همواره
از یارانی که آغاز هر پگاه
انوار مهربانی هایش را
برآنان می تابانید
به من بگو
چگونه شد
کان قامت راستین حمایتگر
ماند ساقه نحیف نیلوفر
خم شد در شکست و آیه خواند
به من بگو
صدای شکستن استخوانهایت
در هجوم گستاخ کدامین بهانه
در نای گلویت دردمندانه پیچید
و د ر گذر کدام برگ از تاریخ
طفلی شش ماهه دعوتی را پاسخ گفت
آسمانی
برای تو می نویسم بانوی من
هر انچه که در وسعت بخشش زمینیان است
فدای مهربانی های چشمان دریایی ات
بانوی من
کدام شب دیجور رمزآلود
در کدامین ارامگه ابدی
افسانه تلخ آن روزگار بیرحم را
بیاد می آورد .
که
در واپسین غروب کوچه های دلتنگی
در برابر حضور خلوت پاکان
فرشتگان و قدیسان پریشان بودند
و اشکهای بی صدا و مظلومانه علی و بچه هاو فریادی تا انتهای حلق سکوت
که مردی در اوج قدرت و عظمت و دعوتی مستجاب
می بایست در برابر نامردی نامردمان آن چنان شکیبائی کند
که صبر از این همه سکوت شرم کند .
و زینب
دخترک کوچکی که دردمندانه کهکشانی از اندوه را بر چهره پدر و برادرانش می خواند
و گیسوان پریشان ن اقاقی که غم لابلای موهایش گره خورده و شاهزادگان کوچکی که در اوج بزرگواری بر درد پولادین فراقی کشنده سوگوار بودند .
و علی
که خدا می داند
چه بر سر علی آمد .
آن هنگام که
مهتابی رنگ پریده و نیلگونی را در میان قبیله ای بی شرم
در آغوش خاک بودیعه سپرد
و خدا می داند که علی
چقدر تنها بود .