می روی از برم و در خاطرم ماندگار است لحظه های پیشینت
آهوی راهوار کوچه های دلتنگی
می دانی که نمی توانم چقدر ناگوار است .
نمی توانم که بدانی .
سخت است که بدانی
در پس هر دانایی رنجی است
حال تو بگو
می خواهی معمایت را بدانی ؟
وای که سرما چقدر نفس گیر است .
کجاست دستان معجزه
در التهاب کدام دانایی
که الیاف آفتاب را ببافد .
و دستان بوریابافی که
رشته های حریر را
خوب نمی شناسد
زمخت و از سر تکرار حریر را به کارگاه ریس می کشند
نمی خواهند بافته شوند ؟
نه نمی خواهند بوریا باف آنها را ببافد.