در کارگاه چشمهای تو می بافم حریرخیالی دور
بغل بغل گلهای از جنس رودخانه ی نزدیک
از جنس رایحه ی آغوش شیرین کودکی
از جنس پای سراسیمه رقاصه های کولی وش یلدا
و دامن بلند کوهستان رستاخیز
نوازندگان بهار و رهروان زمستان
و امتداد سراسیمه پای روندگان کویر
مانند ستارگانی که هستند و نیستند
وقتی تنفس تو همراه همیشگی اسبهایی است
که دویدن و رمیدن را خوب می دانند.
و نفس نفس تاخت می زنند به سوی هرچه رهیدگی است
و اسارتی را که وقیح می دانند .
وکوپالی که هیچ زینی را تجربه نمی کند
و چشمانی که نجیب اما ناشکیب می شوند
و انتظاری
که به دلیل آن
عادت کرده ام .
پشت سر هر معشوق
خداوند
ایستاده است