مرا دردی است اندر دل
همین گفتم زبانم سوخت
و چون می خواستم دم درکشم آنرا
ندانستم روانم سوخت
مثال اخگران تیر نگاهی در سپهر گاه نگاه یار
که باید بی مهابا گفت
نشاید گفتن این راز
که در گنجینه اسرار پنهانی
باقی مانده از روز الست اما
چگونه سر کنم با این غم جانکاه
که می سوزد روانم را
همین عهد شبابم را
همین این خنده ی نوشین نیشین را
من اینک پرده بر می دارم از این راز
که آخر این چه بیدادی است
چه سرمایی در این دورخ
که کام ادمی چون زهر
تلخ می گردد
من آخر فاش می گویم
دم از بیداد می گویم
که قصر الماس فام عاطفه با یک طلسم ورد جادوگر
همان پیر نگون اختر
همان آن بد سرشت تلخ خوی
آن کریه منظر
مثال یک بخار آه
دودی شدو از بین رفت
و اکنون چنین می گفت و می نالید تلخ و شور می خنددی
در جامی می افشانده و می نوشید
تمام آنچه در اندوه می بالید
همان سیمرغ مینایی
نشید غم بران رخش شبامگاهی
که اکنون من غریبم
بی دم وهمدم
بدون یار می باشم
بدون یک دل و دلداه ای اینک
چگونه می توانم ساختن در این دل غربت
دراین تنهایی و وحشت
غریبی سخت دردی است
سخت وحشتزا
در این دنیای پهناور
در این بیدا
توانی نیست انسان را برای یک دمی چونان غریبه زیستن
چه خواهد ساختن آدم
در این غربت
در این تنهایی ئ وحشت
در این دنیا دراندشت و در این وحشتسرا ی هولناک قصر وحشت
کاخ دهشت
در این در سوک مهر و عاطفه بنشستن و
فرجام آنرا عاقبت ناسخ شدن
مانند یک سنگ
مثل یک مرگ
چگونه می توان طی کردن این غربت
نشاید غروب سرخ را آن گوله ی آتش
که آخر پنجه ی خورشید روزی طلایی بود
آندم که خونین شد شفق
با بوسه ای خورشید خونین شد
من اینک فاش می گویم
و می دانم
کسی یارم نخواهد بود
کسی با من نخواهد بود
عجب دنیای پرمکری است این دوزخ
پر از رنگ و ریا و حیله و مکر است
پر از طاووس رنگارنگ
که می سازد هزاران رنگ
هزاران قصه تلخ
بنفش افاسنه ای را در هزاران شب
هنوز اما طمعکاری ایشان
کام دلی نگرفته از دامان این شبرنگ
آن عروس زشت خوی پری چهره
فریب و حیله و مکری برآن داماد دلداه
من اما
یار می خواهم
دل و دلدار می خواهم
محبت نوشم از آن ساغر هستی
صفای یار را نوشم
من از این باده ی مستی
من اما
نیک می دانک
اگر باشد کسی دلدارکی
مکرو فریب است و ریا کاری
که بر فن و رموز عشق ناپاکان آگاه چون روز سپیدم من
مثال شلال گیسوان روز می بینم
که این دنیا عجب دنیای پر مکری است
مثال یک قفس زرین ولی بسیار تنگ و پست می ماند
همه فکر فریبند ریا کاری چونان غرالی یک نفر را درشب کامی
اسیر خویش می سازند
در دام سرابی هولناک و بد
و آن چشم زیبای فریبنده
چشم در چشم سیاه بی گناه یار دلداه
و اینک بعد چندی بی قراری خو گرفته
باز آوراه
از عشق ومحبت بیشه ای مثل خرابه
برای او فقط زان قصر زیبای عروس سبز پوشینه
آن قصر سعادت کاخ خوشبختی
فقط ویران های مانده
که اکنون هم از آن رانده
ز دست یار نوشیده همان جام شراب تلخ تنهایی که کامش را همین سوزد
مثال ساغر لاله روانش را
شکر غنچه
کلامش را
و اکنون آن چشم قشنگ جفا دیده
فراق یار را دیده سیوی زهر نوشیده
از باده چشمان آن ساقی سیمین فر
از جام شکر فریبنده افشون خوان بیمار ن آهوی وحش را
آن عروس دیو
اما پریچهره
و اکنون کلامی بر گشوده در شلال گیسوان شب
برو ای شب
شبی تاریک
شبی دلگیر
شبی آبستن تلخی
برو ای شب
شب مرگ آفرین و بد
شب بی صبح صادق
شب طولانی و بی روز
ولی گنجینه ای از رمز
برو ای شب
و اما مرغ مینایی
آهی کشید از دل
و گفت آن نازنین چهره
رخش شبانگه را
که ای نازین من
خدنگ من
قشنگ من
نه این مستی همی خواهم
نه هوشیاری
من اما خواب می خواهم
همان رویای شیرین بیشه سبز و قشنگم را
همان آن سرو ناز کاخ زیبایم
ودیگر نه چیزی بیشتر اکنون
من اینک بر دره دردآشیان کردم
من اینک فاش می گویم
من از بیداد می گویم
من از مرگ بنفش عاطفه
از غربت این عشق می گویم
من اینک پرده بر می دارم از این راز
از این فرجام
از این سرما
از این فرجام
از این سرما
از این عهد شباب پرده پوشیده
من آن طلسم دخت جادو را نشید غم انگیز جدایی را
درشب سرد و غم انگیز جدایی را
بر زمین گرم خواهم زد
دم از بیداد خواهم زد
دم این گفتار آن مرغ سیمین فر
آن عروس ناز
که درآن واپسین گفتار جان فرسا
چنین می گفت با رقص شبانگاهی
و اکنون سحر در گام می آمد
بر کاکل رخش نسیم نسیم عشق
در گیسوان آبشار نور
و اکنون وقت رفتن بود .
آن مرغ بیچاره کنون از ترس تنهایی و غربت
در بیداء در این صحرا که بر رویش جز خاری نمی روید
سخت می نالید و دیگر از سینه غمبار پر سوزش آوازی نمی آید .
بلی او رفته بود از این دیار غربت و مکر و فریب و حیله و تزویر
که می سازد هزاران رنگ هزار افسانه تلخ در هزاران شب برآن طاووس رنگارنگ
و اکنون مرغ مینایی زرین پر
شفق را بوسه ای می داد .
و از آهش سفق سرخابه خون شد
و او با کاروان صبح
دامن خود را کشید از روی صحرا و بیابانها
ز روی دشت نافرجام
ز روی هر چه در اینجاست
ز روی هر چه در پیدا و پنهان است
و اینک یادگار اوست این سرخی .