می شود افسانه ای آغاز کرد
می شود آن یاس را هی ناز کرد
می شود همراه با آن نیلوفر
آسیمه سر
عطر آن یاس کبود احساس کرد
می شود احساس کرد احساس کرد
می شود آن خوب را احساس کرد
می شود تنهائی آن لاله را
در سکوت و خلوتی احساس کرد
یار من
نیلوفری مهتاب بود
بازوی یاس کبود بی تاب بود
همچو مادر سینه ای بشکسته داشت
ضربه های کعبع نی
انتظاری بس بزرگ از بچه داشت
آن رخ نیکو نشانی بس بزرگ
از چنان دست ستبر اندازه داشت
آبله خار مغیلان پای کوچک مو پریش
ساربان گوئی برای همرهان
ماجرائی سخت و بی اندازه داشت
در لهیب آتشش انداختند
دامن آن یاس و دیگر یاسها بگداختند
یاس من
رنجور و خسته
تن پر از درد شرنگ و تازیانه
روی نیلی خورده سیلی
گوشهایش خون چکیده
دل شکسته
دامن آتش سوخته
گفت : مادر تاب من بی تاب شد
طاقت آن ماهتاب بی طاق شد
گیسوان آن اقاقی را چنان
با سر انگشت لطافت شانه کرد
یاس من آن یاس را
با تمامی وجودش ناز کرد
یاس من با فاطمه همراه شد
با صدای ناله های یا حسین عمه اش همراز شد
آن چنان شیرین و شیوا دلسپرد
سر در آغوشش بنفشه داشت
تا جان می سپرد
سلام بر بانوی سه ساله