مهتاب من
برکه دلش تنگ رفتن است
گویا به استعاره ی تو اعتنا نمی کند
ماهی دلش سخت ترک می خورد و لی
برجای خود مانده کماکان
با این گمان که این داستان برکه است
بی رهنما ، هیچ مسافری ره به جایی نمی برد
ماهی دلش شکست
برکه کجا و موج تلاطم و بی اختیار و ساحل پر شور
امان ازنتیجه ی بی اعتنای سرد
در دام مانده باشی و در بند سادگی ؟
اینکه زلال باشی وباز هم یک بغل دلواپسی ؟
این همه تردید ناگزیر
برکه دلش شکست
ای موج بی دلیل
بازی نده مرا
یا ماندگار شو و در من طلوع کن
یا بی صدا و سرد
بدون تقلا کنار من
بی ارتکاب لحظه ی بودن
آرام گیر
مانند یک صدف
یا عمق برکه را مانند
استعاره ی دریا شنا کن