نمی گویم مرا چون گیسوان باد باور کن
ولی می دانی آیا تا خیال و واقعیت چون موی باریک است
به قدر چشم بر هم دم زدن این فاصله دیوار میگردد .
خیال من مرا مانند من روزی تماشا کن
ببین من در حضور تو برایت از خود تو آشنا تر راز خواهم گفت
و از آن سایه دیرین که از زنجیر در پایت
چنان در پیچش و تابی
که می فهمم من امروز و فردا کردنت ها را
ولیکن سخت در ابهام واماندم
از این ابرام و اصراری چنین
در شگفتی سخت می مانم
اگر هستم
چرا پیچیده در پیله
اگر نه ؟ پس چرا تو کنار راه من ماندی ؟
حضورم را تو خیلی ساده می خواهی
ولی گویا نمی دانی ؟
بهای ماندن من را
و می دانم که می دانی
تمام حرف من اینست
اگر یک روز توانستی
مرا مانند من حتما تماشا کن
ولی آن روز نباید دیر دست باشد .
اگر با سادگی همراه می مانی
مرا تا طیفی از تابیدن آبی صدایم کن
ببین من در جوابت باز باران می شوم
هر جا که باشم در جوابت ساده می بارم .
فقط باید بدانم تو
بهای دوستی را
کنار سادگی هایت بپردازی