وقت تنگ است و بهاری که همین پشت در است
رخصت از ثانیه ها می طلبد
آه ای فرصت بیدار جهان تاب بیا
می گریزد از من
خنده ی کودکی پروانه
می فریبد پرواز
می تراود یک راز
تپش فاصله در ثانیه هاست
می تراود احساس
می نشیند شبنم
روی گلبرگ گل یاس و اقاقی در شب
من همین جا دیدم
و سکوت و شب و مهتاب و نمازی که در آن
تا سراپای افق خاطره در من می ریخت
وبه من می آویخت
چه تمنای خوی داشت پرستوی جوان
که به یکباره به پرواز آمد
تا همین نزدیکی
روی یک شاخه نشست
او به احساس که پاسخ می گفت؟
برکه در حوصله ی ماه نشست
و به آوای خوش مرغابی
و به اندازه روئیدن یک ساقه شکفت .