وقت تنگ است خودت قضاوت کن
شیر را در جنگل خودش قضاوت کن
بی دلی درد بی امان خواهی است
دل درمند را خودت قضاوت کن
کو تمام هرآنچه می بینی
درد پنهانی است قضاوت کن
دستهای زمین در آغوشت
ای همه آسمان قضاوت کن
تار شعر غزل که می گویند
در کمانچه / کمان / قضاوت کن
وقت دلتنگ بودن مطبوع
با ترانه / غزل قضاوت کن
جلوه ی عاشقانه در محراب
پای در خلوتت قضاوت کن
آهویی که سراسرش دشت است
کی رمید و کجا ؟ قضاوت کن
پای در دامن قرار تو / شب
بی قرار و فرار ؟ قضاوت کن
دستهای تبرک تو کجاست؟
جسم زیبا شده قضاوت کن
روح تو / سرزمین چشمانم
وه چه زیبا شده تقضاوت کن
گفته اند از معبر چشمت
روح تعبیر من / قضاوت کن
سنگفرش کوچه ی من مبتلاست
بال و پرواز هبوط و ماجراست
گفته اند با درد تو درمان کنم
این تمام هستی ام را ماجراست
درد در سرتاسر من جاری است
این تمام التهاب و ماجراست
می کشم درد تو را من خود به چشم خویشتن
ای تمنای قشنگم / این تمام ماجراست