دیگر نمی گویم خداوندا چرا من را خلاصی نیست
از درد چشمان قشنگت چاره ای جز آه ؟
می میرم آخر درد جانکاهی است باور کن
من ناگزیر م همچنان در ابتدای ابتلای آه
من می ستیزم با خودم تا درد را کم کم
باور کنم در التهاب یک غم جانکاه
تقدیر را هرگز گریزی نیست باور کن که جسم من
ساییده خواهد شد تمام لحظه ها چون کاه
می خندم و دل را گدازه همچو کوهی گرم
آویز آتش را ببین بر گرد ه ی رقصندگان ماه
من با تو عهدی بسته ام همراه با خورشید
یک روزگار خوب و آن خواب خوش دلخواه
معصوم و پاک و بی گناه مثل شقایقها
مثل نسیم و قاصدک یک رقص دلخواه
رقصی میان باد و دستانی چنین تنخواه
می آید آن روزی که چشمانت بجای درد می خندد
می آید آن روز خلاصی از غم جانکاه
مثل پری افسانه ی من را تو می سازی
زیبا ترین احساس من را ای شبیه ماه .
گرده= به ضم گ شانه
تقدیم به بانوی مهربانی
بانوی صلح و آرامش
بانوی عشق
بانوی خوب آسمانها و زمین
آن شب در اسمان خودم می کشیدمت
انجا هزار باره تورا می کشیدمت
من یک بهانه ی قشنگ بدستت سپرده ام
زیرا تو را به نام خدا می کشیدمت
دستان من به سر انگشت های خویش
تصویری از حضور و تو را می کشیدمت
قدیس و اسمان و فرشته ، خدا ، زمین
در خاطر ملائکه من می کشیدمت
این دل گداخت جان و هوس رام هم نشد
من ماندم و نگار سرکش و هی می کشیدمت
هر جا بلای تو / بر من ستاره باد
آنجا که من طواف تورا می کشیدمت
سلام بانو
سلام .
سلام مهربانی
سلام عشق
سلام خوبی